خدایا شکر
امروز بطور اتفاقی وبلاگ سه قلوها رو دیدم. رادمان و رادمهر و روژان. روزهای سختی رو که مامان مریمشون نوشته بود برام تداعی کننده خاطرات شما کوچولوها بود.امروز وقتی به گذشته نه چندان دور بر می گردم می بینم که شما رو به چه سختی بزرگ کردم. فقط 10 روز اولی رو که خونه مامان جونی بودم آرامش خیال داشتم. اونهم با ناراحتی که خاله مژگان پیش آورد زیاد خاطره خوبی توی ذهن مامان نموند. بعدش خونه خودمون، بی خوابی هاتون، تنها بودنم، بابایی می رفت سرکار و من تنها بودم باشما. نمی تونستم آشپزی بکنم و واسه همین 48 ساعت اول هیچی نخوردم که بعدش مصادف شد با نداشتم شیر واسه شما کوچولوها، با اینکه مادرخانمی 5 تا خواهر و مادر داره، آقای پدر هم 3 تا خواهر و مادر...